عاشقانه ها
دوستان روزهای سخت
چهار شنبه 28 دی 1398برچسب:, :: 10:53 ::  نويسنده : رها مغموم       

تا آفتابی دیگر"
 

رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد


 



دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 14:10 ::  نويسنده : رها مغموم       

چقــدر خــوشبــختــم!
مــي تــوانــم عکــس سيــاه و سفيــد تــو را ببــوســم
و بــاور کنــم
...
کــه در آن ســوي ســواحــل رويــا،
بــا تمــاس نــابهنگــام گــرمــايــي بــه گــونــه ات
از خــواب مــي پــري!



دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 14:7 ::  نويسنده : رها مغموم       

بــغــضی کــه هـر شــب دارم قـــورتــش مــی دهمـ

نشـــان مـی دهد کـــه هـنـــوز هـستـــی!!

ســفــت ُ مُــصَـمَـم...



شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده : رها مغموم       

گناهی که پشیمانی بیاورد بهتر از عبادتی است که غرور بیاورد…



پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 17:30 ::  نويسنده : رها مغموم       

گاه اگر دست به دعا برمی داری قلب خویش را پیوند می زنی با معبود و با سر انگشتان امید ، دخیل می بندی به ضریح اجابت . دل اگر صیقلی باشد ، حقیقت نور در آن انعکاس می یابد و اگر زنگار بر آیینه بنشیند ... امان از غفلت آنگاه که آدمی را گرم دنیا بخواهد آه از بی خبری ... آه



پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 1:4 ::  نويسنده : رها مغموم       

دلتنگ می شوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها ، گوشه ای می نشینم ، و حسرت ها را میشمارم ، باختن ها و صدای شکستن ها را ، نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم و کدام خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم....{-60-}



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 14:10 ::  نويسنده : رها مغموم       

بگذاريد و بگذريد ببينيد و دل ببنديد چشم بياندازيد و دل مبازيد كه دير يا زود بايد گذاشت و گذشت



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 13:48 ::  نويسنده : رها مغموم       

به كودكي گفتند :عشق چيست؟ گفت : بازي به نوجواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : رفيق بازي به جواني گفتند : عشق چيست؟ گفت : پول و ثروت به پيرمردي گفتند : عشق چيست؟ گفت :عمر به عاشقي گفتند : عشق چيست؟ چيزي نگفت آهي كشيد و سخت گريست به گل گفتم: عشق چيست؟ گفت : از من خوشبو تره به پروانه گفتم: عشق چيست؟ گفت :از من زيبا تره به شب گفتم عشق چيست؟ گفت: از من سوزنده تره به عشق گفتم تو آخر چه هستي ؟؟؟ گفت نگاهي بيش نيستم اگر از شما بپرسندعشق چيست ؟ شما چه ميگوييد؟؟؟



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 13:47 ::  نويسنده : رها مغموم       

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند دیگر گوسفند نمیدرند به نی چوپان دل میسپارند و گریه میکنند...



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 13:46 ::  نويسنده : رها مغموم       

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 13:46 ::  نويسنده : رها مغموم       

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم ...



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 13:45 ::  نويسنده : رها مغموم       

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌! یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا . .



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 13:42 ::  نويسنده : رها مغموم       

امدنت را یادم نیست. بیصدا امدی بی انکه من بدانم بی اجازه ماندی بی انکه من بخواهم اما اکنون ذره ذره ی وجودم ماندنت را تمنا میکند مهمان نا خوانده ی قلبم بمان که ماندنت را سخت دوست دارم بمان برای باور من که لحظه لحظه ی زندگی خویش را با تو پیوند زده ام بمان که سخت دوستت دارم ...



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 20:30 ::  نويسنده : رها مغموم       

سهراب نوشت: من با تاب

                                     من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام...

میشنوم...

             صدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد...

                                                      و صدای سرفه روشنی از پشت درخت...

                                    و صدای پای قانونی خون را در رگ...

...

...چه اهمیت دارد

               که گاه میروید قارچ های غربت...



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 20:29 ::  نويسنده : رها مغموم       

سهراب نوشت: من با تاب

                                     من با تب

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام...

میشنوم...

             صدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد...

                                                      و صدای سرفه روشنی از پشت درخت...

                                    و صدای پای قانونی خون را در رگ...

...

...چه اهمیت دارد

               که گاه میروید قارچ های غربت...



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 20:25 ::  نويسنده : رها مغموم       

در فراموشخانه ى دنيا
شهر آلوده ست
خيابان آلوده ست
كوچه آلوده ست
و آلودگي باقيمانده بر كف حوض خاطره ها در وسط خانه اي قديمي و
تاقچه ى غبار گرفته
قالب عكس غبار كرفته
و پيرزني در آن نزديكي 
با حسرت 
بي رمق
دنبال خوشيهاي ٣٠ سال پيشش پشت غبارها مي گردد



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 20:20 ::  نويسنده : رها مغموم       

 كنار مشتى خاك

 

در دوردست خودم، تنها، نشسته ام. 

نوسان ها خاك شد

و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت...

زمين باران را صدا ميزند...!



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 20:12 ::  نويسنده : رها مغموم       
کودکی که کفشش را امواج از او گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا دزد است!

 

مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا سخاوتمند ترین سفره هستی است!

موج دریا آمد و جملات را با خود محو کرد و این پیام را به جا گذاشت:

برداشت دیگران درمورد خود را در وسعت خویش حل کنیم...!"تا دریا باشیم..."



شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 14:22 ::  نويسنده : رها مغموم       

قــــرارمــــون ایـــن نبــــود ، قــــرار بـــــود بـــرای بـرقــــراری یـکدیـگـــر بـکــوشیـــم ، نـــــــه بــرای بــی قــــراری ، حـــالا کــــه از #مـــــــــن دوری بـدجــــوری بـی قـــرارتــــــم ...



شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 14:22 ::  نويسنده : رها مغموم       

از او که رفته نباید رنجید، آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد، حتی حق اینکه دیگر دوستمان نداشته باشد، نمی توان از او رنجشی به دل گرفت، بلکه باید تنها از خدا رنجید که چرا باید آنقدر شایسته محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند و این دردی کشنده است .



شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 14:1 ::  نويسنده : رها مغموم       

باید گریست تا شاخه های محبت گل دهد باید گریست تا شکوفه محبت بر شاخه ها دیده شود باید گریست تا در عمق دل جای برای دوست پیدا شود باید گریست تا توانست با تو بودن را تجربه کرد میگریم به پایت ای دوست تا از اشکایم درختی از محبت بر پایت رشد کند سایه محبت بر سرت نشیند از میوه های اشکم بخور چون همیش از غم غصه تو برای تو گریستم



شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 14:0 ::  نويسنده : رها مغموم       

رنگ رُخســآرَت تغیـــیر میکنــَد و صــِدای قــَلبـَت اَبرویــَت را به تــآراج میبــَرد،.. مــهـم نیــست که او مـآل تــو بــآشــَد... مــهــِم این استــ که فـــَقــَط بــــآشـَد زِندگیـــ کــُند، لــِذَت ببرَد و نــَفــَس بـــکشــَد...



شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 9:47 ::  نويسنده : رها مغموم       

ببـــیــــــن این اسمش دلــــــه ! اگر قرار بــــــود بفهمه که فاصله یعنی چــــــــی اگر قرار بــــــود بفهمــــه که نمیشــــه … میشد مَغــــــــز ! دلـــــه .. نمی فهمــــــه … ! خواستم اطلاع بدم....

نیوتیش



شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 9:45 ::  نويسنده : رها مغموم       

باید گریست تا شاخه های محبت گل دهد باید گریست تا شکوفه محبت بر شاخه ها دیده شود باید گریست تا در عمق دل جای برای دوست پیدا شود باید گریست تا توانست با تو بودن را تجربه کرد میگریم به پایت ای دوست تا از اشکایم درختی از محبت بر پایت رشد کند سایه محبت بر سرت نشیند از میوه های اشکم بخور چون همیش از غم غصه تو برای تو گریستم :

نیوتیش



شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, :: 9:44 ::  نويسنده : رها مغموم       

از وقتی رفته ای تمــام غذا هایم شُور می شوند !! این اشکـ ـهـای لعــنتـی سَــرشان نمی شود همه جـا نبــایـد بریزنــد



پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 15:35 ::  نويسنده : رها مغموم       

عشق چیز عجیبی نیست ، همین است كه تو دلت بگیرد و من نفسم



پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : رها مغموم       

امروز را برای نهایت احساس به عزیزانت غنیمت بشمار شاید فردا احساسی باشد ولی عزیزی نباشد ..



پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 15:14 ::  نويسنده : رها مغموم       

هیچ کس با من در این دنیا نبود،هیچ کس مانند من تنها نبود،هیچ کس دردی زدردم برنداشت، بلکه دردی نیز در دردم گذاشت،هیچکس فکر مرا باور نکرد،خطی از شعر مرا از بر نکرد، در وجودم ردپایش را نجست،هیچکس آن یار دل خواهم نشد،هیچ کس دمسازو همراهم نشد، هیچ کس جز من چنین مجنون نبود،در کلاس عاشقی دلخون نبود،هیچ کس دردی نکرد از من دوا، جز خدای من ،خدای من ،خداا



پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : رها مغموم       

روزها گذشت وگنجشک با خدا هيچ نگفت, فرشتگان سراغش را از خدا ميگرفتند وخدا هربار به فرشتگان اينگونه ميگفت: مي آيد من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنوم و يگانه قلبي ام که دردهايش را درخود نگه مي دارم. سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست.گنجشک گفت: لانه اي کوچکي داشتم ، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي !!! اين طوفان بي موقع چه بود ؟! چه مي خواستي ازلانه محقرم !!؟؟ کجاي دنيا را گرفته بود؟!وسنگيني بغضي راه بر کلامش بست. سکوتي درعرش طنين انداز شد وفرشتگان همه سر به زير انداختند.خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي ، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند !! آنگاه تو از کمين مار پرگشودي. گنجشک خيره در خدايي خدا ماند بود !!! خدا گفت که چه بسياربلاها که به واسطه محبتم از تو دفع کردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي !!!اشک درديدگان گنجشک نشسته بود. ناگهان چيزي درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد



پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 1:42 ::  نويسنده : رها مغموم       

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد…

 

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.

 

 



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.. سعی کنید اگر خودتان را آدم صادقی میدانید از این وبلاگ دیدن کنید ..چرا که صداقت رمز اول همه خوبیهاست... دوستتان دارم
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقانه ها و آدرس raha1347.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 70
بازدید کل : 38795
تعداد مطالب : 58
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1